حتما بخونید خیلی جالب!
درباره همه چیز
هرچه فکرشوکنی
درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدین درصورت داشتن هرگونه نظر برای بهترشدن وبلاگ میتوانید با مدیریت وبلاگ تماس بگیرد با تشکر مدریت وبلاگ ایمیل:alishno16@yahoo.com شماره تماس:7646 631 0935

پيوندها
غریبانه ها
کفتر خونه
کعبه ی عشقی،ای خامنه ای
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درباره همه چیز و آدرس lovefarshidkhan38.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 157
بازدید کل : 38917
تعداد مطالب : 105
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
farshidkhan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : farshidkhan

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده

پیرمرد : معلومه که نه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
خوب... آره این هم امکان داره
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعد
این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آره ممکنه
بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد

لبخندی بر لب مرد جوان نشست
در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره و یا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه
مرد جوان دوباره لبخند زد
یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و با
عصبانیت دور شد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: